ام دی اکرم

بایگانی
نویسندگان

ارث پدر

سه شنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۵، ۰۹:۲۵ ق.ظ


ارث پدر

پدرم وقتی مرد، همه ی خیابان ها چراغانی بود. ماشین ها بوق می زدند و از خیابان ها می گذشتند. مردم ، شادی می کردند و به هم شیرینی می دادند. هر کسی از کنار پدرم رد می شد، سکه ای به طرف او می انداخت. من گریه می کردم ، دور و بر پدرم پر از پول بود.

 

  ناگهان پدرم از جایش بلند شد تعجب ؛ همه ی سکه ها را جمع کرد و گفت" می بینی پسر! مردم مرده ی مرا بیش تر از زنده ام دوست دارند.

امشب ، یک شام حسابی می خوریم؛ گوشه ی خیابان نمی خوابیم؛ مثل آدم زنده ها زندگی می کنیم؛ بیا!"

 

 از آن روز ، پدرم هفته ای دو سه بار می مرد و من بالای سرش زار زار گریه می کردم. اما یک دفعه ، پدرم راست راستی مردو دیگر از جایش بلند نشد.

 

تنها ارثی که از پدرم به من رسید، مردن و زنده شدن است؛ آن هم هفته ای چند بار! خیلی سخت است، خیلی!

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۵/۰۷/۱۳
ام دی اکرم آسکانی

نظرات  (۴)

وبلاگتون خیلی خوبه
مطلالب خیلی هم خوبی گذاشتین
خیلی خوب بود داستانتون
۱۴ مهر ۹۵ ، ۱۸:۱۵ وحید امیری
خیلی قشنگ بود دستت درد نکنه
اشکم در اومد

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">