ام دی اکرم

بایگانی
نویسندگان

داستان کوتاه غم پدرانه

سه شنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۵، ۰۹:۲۲ ق.ظ

داستان کوتاه غم پدرانه

در زمانهای قدیم  پسر قاضی شهری از دنیا رفت، او بسیار ناراحت شد و بسیار بی تابی می کرد.

دو خردمند فرزانه وقتی حال او را چنین دیدند نزد او برای طلب قضاوت آمدند.

یکی از آن ها گفت: گوسفندان این مرد به زراعت من آمده اند و آن را خراب نموده اند.

دیگری گفت: این زراعت در میان کوه و نهر آب واقع شده و برای من راهی جز این نبود که گوسفندانم را از راه زراعت به سوی نهر آب ببرم.
قاضی به اولی گفت:آیا تو هنگام زراعت نمی دانستی که در آن جا راه مردم است که گوسفندان خود را از آن راه به آب برسانند؟

 او در پاسخ گفت: تو هنگامی که دارای پسر شدی نمی دانستی که سر انجام او می می رود،پس به قضاوت خودت رفتار کن. سپس آن دو برخواستند و رفتند.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۵/۰۷/۱۳
ام دی اکرم آسکانی

نظرات  (۳)

خیلی خوب بود داستانتون
خیلی قشنگ بود دستت درد نکنه
هیچکی جای پر را نمیتونه بگیره

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">